کد خبر: ۳۴۶۰
۲۰ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

شهید بابارستمی به رستم‌نفت‌رسان معروف بود

همسر شهید می‌گوید: یک‌روز یکی از زنان همسایه آمد توی خانه و گفت آمده‌ام نفت ببرم. بعد از آن متوجه شدم به همسرم توهین کرده و با پرخاشگری گفته است شما خودتان را همه‌کاره محله کرده‌اید و لابد کلی نفت در منزل دارید. همسرم هم پاسخ داده بود: بروید و از منزلمان نفت بردارید. دست زن را گرفتم و بردمش زیرزمین که چند تا بشکه نفت در آنجا بود. گفتم: هرچقدر می‌خواهید، نفت بردارید. زن یکی‌یکی بشکه‌های‌ خالی را وارسی کرد. گفتم: بیا باقی جاها را هم نشانت دهم، شاید نفتی باشد که ما پنهان کرده‌ایم. زن گفت: به قدر کافی شرمنده شدم. مرا ببخشید و رفت.

زمستان است دیگر. سوز دارد و سرما. برف هم که ببارد، می‌شود قوز بالای قوز. آن‌هایی که دهه40 و 50 را به خاطر دارند، زمستان‌های سردش را هم به یاد می‌آورند و تعریف می‌کنند که  چطور تا زانو برف روی زمین می‌نشست. فردای برف هم مرد و زن پاروبه‌دست جلوی خانه‌ها و خیابان‌ها را پاک می‌کردند. 

گاهی وقت‌ها هم مجبور می‌شدند درون توده‌های سرد یخی، تونل بزنند. از بیرون که به خانه می‌آمدی، از پاچه شلوارت قندیل نازکی از یخ آویزان بود. مرد می‌خواست ساعت‌ها توی برف‌ راه برود و درِ تک‌تک خانه‌ها را بزند. او با ریش و موی پوشیده از برف و پاچه‌های قندیل‌بسته از سرما، پشت در هر خانه‌ای می‌ایستاد و این سوال را می‌پرسید: «نفت دارید؟»

نفت، مسئله مهم زمستان‌های آن زمان بود. تازه انقلاب شده بود و قحطی نفت بود. صف نفت شلوغ بود و مردم برای به دست آوردن یک بیست‌لیتری آن، شب را توی صف می‌خوابیدند تا صبح؛ تا صبح که باز نفت گیرشان بیاید یا نه. در این میان بشکه‌های عده‌ای سوءاستفاده‌گر مملو از این طلای سیاه بود و خانه‌هایشان با بخاری‌های کوچک و بزرگ گرم. در مقابل عده‌ای حاضر بودند برای به دست آوردن یک گالن کوچک نفت جان بدهند. در صف تقلب می‌شد و درگیری پیش می‌آمد و عده‌‌ای هم می‌نشستند و به ریش همه آن‌ بدبخت و بیچاره‌ها می‌خندیدند.

محله کارمندان، آن زمان محدوده‌ای وسیع بود از آدم‌های ساده و اغلب کارمندان دولت که در خانه‌های سازمانی و غیرسازمانی زندگی می‌کردند. ساکنان این محله برای به دست آوردن مقدار اندکی نفت و گرم کردن خانه‌هایشان، با مشکل جدی روبه‌رو بودند و صف‌های نفت در تنها مرکز توزیع این محدوده، بسیار شلوغ بود و هر روز مردم در آن درگیر می‌شدند. شهید بابارستمی در آن زمان ساکن نقطه‌ای در محدوده کارمندان بود که امروز بولوار شهیدرستمی6 نام دارد. 

او کارمند اداره کشاورزی بود و فرمانده گمنام سپاه پاسداران که حتی خانواده‌اش هم از پست و مقامش اطلاعی نداشتند. وقتی می‌بیند مردم به خاطر به دست آوردن نفت چطور با هم درگیر می‌شوند و سوءاستفاده‌گران چطور آن‌ها را به سخره می‌گیرند، اندیشه‌ای می‌کند. حالا این اندیشه یک فرمانده سپاه می‌خواهد با یک نفت‌فروش معمولی در میان گذاشته شود که بشود. 

می‌خواهد یک فرمانده بلندمرتبه، کلاه کشباف سر بگذارد و زیر بارش بی‌وقفه دانه‌های برف، ریش و مویش سپید شود که بشود. می‌خواهد گالن نفت در دست بگیرد و در خانه‌ها را بزند که بزند. این اندیشه هرچه بود، زمستان59 محله کارمندان را گرم کرد؛ گرم گرم. نفت‌فروش قدیمی محله کارمندان، همسر و فرزند شهید هریک از این ماجرا روایتی شنیدنی دارند.

 

بشکه‌های نفت را سروته چیده بود

علیزاده، مسئول شعبه توزیع نفت محدوده کارمندان

یک روز در خیابان، جوانی رشید با هیکل پهلوانی پیش آمد و با معرفی مختصری از خود، گفت پیشنهادی دارد که می‌خواهد با من در میان بگذارد. با هم تا شعبه رفتیم و او توضیح داد که وضعیف صف‌های نفت طوری شده که دشمنان با دیدن این نابسامانی و ناراحتی مردم، شاد می‌شوند و بعد گفت: «اگر اجازه بدهید، چندتا از جوان‌های محله را بسیج کنیم و برای هرکس از اهالی محله، سهمی برای دریافت نفتشان درنظر بگیریم تا همه عادلانه از آن بهره‌مند شوند.» 

من از این پیشنهاد استقبال کردم و در عرض مدت کوتاهی کارت‌هایی به نام ساکنان محل صادر کردیم. شهید هر روز چندساعت وقت می‌گذاشت و خانه‌به‌خانه، کارت‌هایی که صادر کرده بودیم، بین مردم توزیع می‌کرد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، یک‌روز با سر و ریش پوشیده از برف به شعبه آمد و در حالی که می‌خندید، می‌گفت: «شما در شعبه بمانید و کار کنید. 

من همه کارت‌ها را پخش کرده‌ام. شما با خیال راحت سهم نفت هرکس را بدهید.» شهید بابارستمی دوبشکه خالی نفت در حیاط داشت که آن‌ها را برعکس روی زمین گذاشته بود؛ برای باطل کردن ادعای کسانی که فکر می‌کردند او در خانه‌اش نفت ذخیره می‌کند.

یک روز برای جبران زحماتش یک بیست‌لیتری نفت در خانه‌اش بردم و وقتی با او رودررو شدم، این کارم را به اطلاعش رساندم. یادم نمی‌رود که چندثانیه‌ای سکوت کرد و با تندی همراه با ادب گفت: «ببخشید ولی شما اصلا کار خوبی نکردید.» من هم چیزی نگفتم و این موضوع گذشت تا صبح که داشتم از جلوی در خانه‌اش می‌گذشتم و دیدم همان نفت را در تشتی ریخته و جلوی در خانه گذاشته و با پیاله‌ای، آن را داخل ظرفی که دست یکی از اهالی است، می‌ریزد.

یک روز هم، با هم بودیم که مردی آمد و از بزرگان مملکت گرفته تا من نفت‌فروش را مورد اهانت خود قرار داد. به شهید گفتم: «نمی‌خواهی چیزی به این مرد بگویی؟» خندید و گفت: «الان وقت خدمت من به مردم است» و او را واگذار کرد به خدا.

 

لباس‌هایش قندیل می‌بست

همسر شهید

درون یکی از اتا‌ق‌ها کرسی برقی گذاشته بودیم و باقی فضای خانه، کاملا سرد بود. یک‌روز به همسرم گفتم: «شما که این نفت‌ها را سهمیه‌بندی کرده‌اید، حتما برای خودمان هم سهمی گذاشته‌اید؟ بچه‌ها سرما می‌خورند.» همسرم با آرامش خاصی گفت: «خیلی‌ها وضعشان از ما بدتر است. آن‌ها بیشتر نیاز دارند.» من هم چیزی نگفتم ولی برخی مردم فکر می‌کردند خانه ما منبع نفت است. 

یک‌روز یکی از زنان همسایه آمد توی خانه و گفت آمده‌ام نفت ببرم. بعد از آن متوجه شدم به همسرم توهین کرده و با پرخاشگری گفته است «شما خودتان را همه‌کاره محله کرده‌اید و لابد کلی نفت در منزل دارید.» همسرم هم پاسخ داده بود: «بروید و از منزلمان نفت بردارید.» دست زن را گرفتم و بردمش زیرزمین که چند تا بشکه نفت در آنجا بود. گفتم: «هرچقدر می‌خواهید، نفت بردارید.» 

زن یکی‌یکی بشکه‌های‌ خالی را وارسی کرد. گفتم: «بیا باقی جاها را هم نشانت دهم، شاید نفتی باشد که ما پنهان کرده‌ایم.» زن گفت: «به قدر کافی شرمنده شدم. مرا ببخشید» و رفت.

هر روز بعد از اتمام کارش در اداره، برای توزیع نفت به بیرون می‌رفت. وقتی برمی‌گشت، پای شلوارش قندیل بسته بود

هر روز بعد از اتمام کارش در اداره، برای توزیع نفت به بیرون می‌رفت. خدا شاهد است که وقتی برمی‌گشت، پای شلوارش قندیل بسته بود. بعد می‌آمد و زیر همان کرسی برقی، خودش را گرم می‌کرد. یک‌روز گفت لحاف و تشک یکی از دخترها را بشویم و خشک کنم. بعد هم گفت از این به بعد دخترها روی یک تشک بخوابند و پسرمان هم روی یک تشک و آن لحاف و تشک را با خود برد. وقتی پرسیدم کجا می‌بری؟ پاسخ داد: «من هم به اندازه‌ای در این زندگی سهم دارم» و بعد فهمیدم که آن را برای نیازمندی برده است.


زیر کرسی، روی پایش می‌نشستم

حسن بابارستمی، فرزند شهید

شش‌ساله بودم و از پدرم، تصویر مرد تنومندی را به خاطر می‌آورم و ریش و موهای طلایی که زیر آفتاب می‌درخشید و پهلوانی با لباس‌ پلنگی که جلوی یک گردان ایستاده بود و آن‌ها را از قطار پیاده می‌کرد. باقی خاطراتم تقریبا مبهم است. چیزهایی هم از کرسی‌مان به یاد دارم که با هم زیر آن می‌نشستیم و من خودم را روی پایش می‌کشاندم. با من بازی می‌کرد. می‌رفت بیرون و در حالی که زیر خرواری از برف سفید شده بود، برمی‌گشت به خانه. او خیلی مهربان بود. بعضی وقت‌ها تصویری از او با گالن‌های نفت در خیابان به یاد دارم. 

دوست داشت کشتی بگیرم. تشویقم می‌کرد با بزرگ‌تر از خودم کشتی بگیرم. فکر کنید چه چیز باعث می‌شود یک پسربچه شش‌ساله ضعیف با نوجوانی ده، دوازده‌ساله کشتی بگیرد و پیروز شود؟ پدرم. او این جرئت و جسارت را به من داد. چیزهایی هم به خاطرم می‌آید از وقت‌هایی که با خودش تمرین می‌کردم اما بیشتر از همه آن اتاق سرد را به خاطر دارم با کرسی که چشم می‌کشیدم پدرم با ریش و موی پوشیده از برف و لباس‌های یخ‌زده از راه برسد و زیر آن بنشینیم. 

آن اتاق سرد را به خاطر دارم با کرسی که چشم می‌کشیدم پدرم با ریش و موی پوشیده از برف و لباس‌های یخ‌زده از راه برسد و زیر آن بنشینیم

شاید خاطراتم کم باشد و مبهم ولی حالا با همین صحنه‌هایی که هی روشن می‌شود و هی تاریک، زندگی می‌کنم. با آن پهلوان لباس‌پلنگی که وقتی در قطار باز شد، یک گردان پشت سرش ایستاده بودند.

 

علیرضا دلبریان، راوی دفاع مقدس

یادآوری خاطره بزرگ‌مردی که روزگار جوانی‌اش را در محله ما سپری می‌کرد و حالا یکی از اصلی‌ترین بولوارهای منطقه به نام اوست. علیرضا دلبریان، راوی دفاع مقدس، می‌گوید: اینجا، منطقه‌ای رزمنده‌پرور بود.باید به صورت عملی شهیدان را معرفی کنیم؛ همان‌طور که رزمندگان، فرماندهان را می‌شناختند و با آنان مانوس بودند، امروز هم شهیدان را باید از رفتارشان شناخت؛ آن‌گونه که شهیدان، بابارستمی را شناختند. 

بچه‌های همین محلات پایین‌شهر با یک« ام یک» از رده‌خارج مقابل دشمن ایستادند. همین‌ها فرماندهان و سرتیپ‌ها و سرلشکرهای ما شدند. آن اصلی که یک فرمانده و یک نظامی باید داشته باشد، همگی داشتند. آنان در مقابل دشمن و 36لشکر عراق ایستادند. دشمن تا دوازده‌کیلومتری اهواز آمد. شهید غیوراصلی یک‌تنه در مقابل دشمن ایستاد و به دنیا و جهانیان اعلام کرد که می‌شود مقابل دشمن ایستاد.


علی مولوی یکی از سرداران دفاع‌مقدس 

اگر شهید بابارستمی در دوران هشت‌ساله دفاع مقدس حضور داشت، همانند شهید صیادشیرازی که افتخار ما خراسانی‌ها در ارتش است، ارتقای جایگاه و مقام پیدا می‌کرد.شهیدرستمی زمانی در جنگ حضور پیدا کرد که جنگ، سازمان و انضباط مرتبی نداشت، در حالی که جنگیدن قاعده و نظم خاصی می‌طلبد. جنگی که یک‌طرف آن هیچ‌گونه آمادگی نداشت اما طرف مقابل تا دندان مسلح و آماده بود. او کشتی‌گیر بود. میدان کشتی هم قانون و قواعد خاص خودش را دارد. او مردانه و گاهی‌اوقات در اوج تنهایی، با دشمن می‌جنگید و فقط به خداوند توکل می‌کرد.  

شهید بابارستمی فقط یک شخصیت اجتماعی نبود؛ او شخصیتی انقلابی و مبارزاتی بود و در دوران انقلاب، پابه‌پای مردم با رژیم ستم‌شاهی مبارزه می‌کرد. ما شهید بابارستمی را از زمانی که جنگ آغاز شد، شناختیم. از سراسر استان به همراه تعدادی از برادران سپاه وارد مشهد شدیم. در آن زمان بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود. او به سپاه میدان نمی‌داد. ما به سالن ورزشی شهیدتختی رفتیم. همه عجله داشتند تا خودشان را به اهواز برسانند. به دنبال آقای بزم‌آرا و شهید بابارستمی بودیم. من در آن دوران جوان بودم و حدود 20سال داشتم. عاقبت شهید بابارستمی و آقای بزم‌آرا آمدند. 

شهید بابارستمی‌گفت: غصه نخورید. من برایتان سلاح تهیه می‌کنم

آنان بین جمعیت، حرکت و نیروها را شناسایی می‌کردند. همه را جمع کردند و شهید بابارستمی مثل یک فرمانده دانشکده‌دیده و آماده، برایمان سخنرانی کرد. او شخصیتی چندبعدی داشت؛ عضو جهادسازندگی بود و انسانی اجتماعی، ساده، آرام و انقلابی.ما به دو گردان تقسیم شدیم. او بالای سر من آمد و گفت: شما بلند شو. مثل اینکه می‌خواهی زودتر از بقیه بروی. او مسئولیت گردان را به من سپرد و سپس مرا توجیه کرد تا گردان را به اهواز ببرم. شهید بابارستمی دو نقش اساسی در جنگ داشت؛ یکی اعزام و به‌کارگیری و دیگری سازمان‌دهی نیروها. خودش هم زودتر از ما به اهواز رسیده بود. 

ما به گروه‌های چندنفره تقسیم شدیم تا بر اساس طرح شهیدچمران بلافاصله جابه‌جا شویم. گاهی اوقات با تریلی و گاهی اوقات با تراکتور جابه‌جا می‌شدیم. بابارستمی در این مرحله نقش اساسی‌تری در سازمان‌دهی بچه‌ها داشت. او با شهید سرلشکر فلاحی هماهنگی‌های لازم را انجام داد. حالا به اهواز رسیده بودیم و کسی اسلحه نداشت. شهید بابارستمی‌گفت: غصه نخورید. من برایتان سلاح تهیه می‌کنم. 

او به زاغه مهمات لشکر92 زرهی اهواز که به دلیل حمله دشمن رها شده بود، رفت و برایمان اسلحه ژ3، خشاب و مهمات آورد. او با کمک سایر نیروهای اهوازی توانست جلوی پیشروی دشمن را بگیرد. بابارستمی خیلی زود، خدا را ملاقات کرد و کمتر از پنج‌ماه از شروع جنگ نگذشته بود که به شهادت رسید. او الگوی همه رزمندگان اسلام بود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44